Home
 

بنياد فرهنگی کمال

ارزشهای فرهنگی

هم انديشی، ادبيات، دگرانديشی

  با کليک کردن روی کلمه ويا مطلب روی خط ___ ميتوانيد اطلاعات بيشتری بدست آوريد

ياران نيمه راه

 

آقای رضا خبازيان در صفحه نهم شماره ۱۰۱ پيک کانون فرهنگی ايرانيان کار جالبی را شروع  کرده اند با عنوان زير نور مهتاب، تا بقول خودشان گپ هنری را از زاويه ای ديگر آغاز کنند.  مطلب خيلی ساده، وبا حالتی خاص آغاز ميگردد.  ولی ظاهر آراسته آن مانع برداشت نکته بين چهار نفر از دوستان فرهنگی ما نميشود که بفاصله يکی دوساعت از همديگر مرا در جريان آن قرار دادند.

 

مسئله، حداقل درشکل ظاهری خود، برعليه شخص من نبود که بتوان از آن گذشت.  پيشگفتار حمله  آقای خبازيان به فعاليتهای بنياد فرنگی کمال بود.  نکته انحرافی از آنجا شروع ميشود که ايشان با يادی از زنده ياد خانم کلباسی ( موسس بنياد)  بجای "دارد"  از زمان گذشته استفاده ميکند "محفل دوستانه ادبی خوبی داشت" تا بنتيجه برسد " صد حيف که مرگ وی وبازی سياست حاکم بر جامعه  ايرانی دست بهم دادند واين تجمع فرهنگی را به مسيری متفاوت کشاندند که ديگر خبری از بوی گل وعطر ياسمن بسختی حاصل آيد"

 

اولآ کار جديد آقای خبازيان هيچ نيازی به اين مقدمه نداشت و اصولآ اين پيشگفتار اضافی بود که با حذف آن کوچکترين خدشه ای به کار ايشان ( نشستن زير نور مهتاب برای گپ هنری) وارد نميآورد. و اگر ايشان قصدشان يادی از زنده ياد خانم کلباسی بود، زمان بهتری وجودداشت که در بزرگداشت خانم استخری که به سهو يا به عمد ولی بغلط آنرا اولين بزرگداشت درزمان "حيات شخص" قيد کرده بودند و من بعد از اتمام مراسم صريحآ و رسمآ خواستم که آنرا درشرحی که در پيک خواهند نوشت اصلاح کنند که قبل از ايشان، بزرگداشت ديگری از زنده ياد وقتيکه در قيد حيات بودند بعمل آمده بود. ولی حق مطلب را ادا نکردند.  ثانيآ  واژه" مرگ" درشآن فرهيخته بانوئی، که آنهمه قدرآقای خبازيان را ارج مينهاد، نيست که بقول سعدی مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند.  وهنوز هرجلسه بنياد فرهنگی کمال با تصويری از ايشان  بر ميز پذيرائی مزين ميشود.  ثالثآ ازآقای خبازيان متشکرم که با قيد "بازی سياست حاکم بر جامعه ايرانی" برای ما نقشی قائل شدند که بکلی از آن بيخبر بوديم!

 

غافل از اينکه دراين "بازی سياست" ايشان تهيه کننده و کارگردان نمايشنامه هستند که در مقدمه گريزی به بنياد  فرهنگی کمال ميزنند تا برای اغراض شخصی آنرابه صحرائی برهوت خالی از گلهای انديشه تشبيه کنند و در صفحه بعد همين شماره پيک، زير عنوان "گله های خود از خويش" اندرز ميدهند که "شايد وقت آن رسيده است که خرده حسابهای شخصی را به روابط شخصی محدود کنيم و صفحات مجله مان را به روی تحقيق، دانش وآگاهی از حقايق بگشائيم" والبته "من وشما حق نداريم اين سوال را مطرح کنيم" که آيااگر " گريز" ايشان نبود، هرگز نيازی به اين جوابيه بود؟ چرا که اگر فضولی کرديم، ازآن نقش خيالی هم محروم خواهيم شد.

 

بنظر ميرسد که ما در ابتدای سنين طلائی خود خيلی زود به پيشواز فراموشی رفته ايم. والا آقای خبازيان نميتوانست فراموش کند که پس از رحلت خانم کلباسی، خود درغياب من به انحلال اين بنياد رآی داده بود و حتی تدارک يک جلسه خداحافظی را هم داده بودند.  اين خانم ميترا پوستی (دختر زنده ياد خانم کلباسی) بود که اينجانب را درجريان واقعه قرارداد.  البته خانم پوستی خودشان هم بدلايل مختلف تمايلی به ادامه آن نداشتند.  ولی من که خوب بخاطر ميآوردم که آن زنده ياد با چه اصراری از من خواستند تا آنرا به ثبت برسانم که مبادا پس از ايشان اين چراغ خاموش شود وعلاوه بر مسئوليت اداره آن، به ايشان تعهد اخلاقی داده بودم که تا در توان دارم گرمی آگاهی بخش آنرا منور نگهدارم، بلا فاصله مخالفت و از انحلال آن جلوگيری کردم.  "صد حيف" که فراموشی به این دوست عزيز اجازه نميدهد که برداشت درستی از واقعيت داشته باشد که ادامه يک کار فرهنگی در اين غربت بيهودگيها مهمتر است.

 

جالب اينجاست که حتی بعد ازاحيای برنامه ها، خانم پوستی علاقه ای به ادامه همکاری با بنياد نشان ندادند ولی آقای خبازيان با آغوش باز مسئوليت اجرای برنامه ها را بعهده گرفتند و چه خوب از عهده اين مهم برآمدند که من از طرف خود وبنياد برای هميشه از ايشان سپاسگزاريم.  افسوس که دسيسه ديگران و روحيه زودرنج ايشان عمر اين همکاری را کوتاه کرد و صد افسوس که عدم همکاری کم کم به نوعی خصومت تبديل شد که يکبار در کمال سادگی با خود من گله ميکرد که از اشخاص بخصوصی خوشش نميآيد چرا که بعد از ايشان آنها بازهم بجلسات کمال ميآمدند!  ودرست در نقطه مقابل، خانم پوستی همينکه رشد کمی و کيفی برنامه ها را ديدند و با وجود اينکه برای آقای خبازيان احترام خاصی قائل بودند و بنوعی ازمن گله داشتند که چرااستعفای ايشان راقبول کردم وعلاوه بر آن، نظر به مسافرتهای پی در پی، امکان همکاری برايشان بسيار محدود بود، با طيب خاطرو آغوش باز عضويت هيئت امنای بنياد را پذيرفتند.

 

سئوال اينجاست که مرزتوهين بديگران بعنوان "اظهارعقيده" ومسئوليت رسانه های گروهی درکجاست؟ آيا سردبير مجله فقط انتخاب ميکند که "چه کسی" اظهار عقيده کند ويا اينکه بايد بخود زحمت بدهد و از نويسنده بخواهد که در اتهام بديگران حداقل اشخاص حقيقی و حقوقی مورد اتهام را درجريان بگذارد تا اگر سوء تفاهمی هست برطرف شود ونشريه اعتباری پيدا کند که از" سانسور" و "جنجال آفرينی"  بدوراست و ديگران مجبور نباشند با امکانات محدود که بايد صرف کارهای اصلی شود به جوابيه بپردازند وگره ديگری به اين کلاف سردر گم اضافه نشود.  که پيشگيری بمراتب کارآمد تر از داروهای شيميائی سفسطه، تناقض گوئی و ياوه پردازيهای متضاد برای بيماری دور تسلسل و بدنامی "خود کرده" است.

 

آقای خبازيان در همان صفحه، و بدنبال همان تهمت ناروا به بنياد فرهنگی کمال، درباره آقای علی آشوری وکتاب تازه ايشان مينويسد ولی درآخرين جلسه بنياد، قبل از انتشار اين ناروائيها، شرکت نميکند که همين آقای آشوری صريحآ از غيبت آقای خبازيان در جلسه اظهار تآسف کردند وبدنبال آن يکی ازروشنگرترين سخنرانيها را در باره کردستان و مردمش ارائه دادند، که اگر حضور داشتند نميتوانستند بوی گل و عطر ياسمن را در فضای باز تبادل انديشه ها استشمام نکنند.  البته آقای خبازيان هميشه با حجب خاص خود، بدون اينکه از او گله ای شود، ادعا ميکند که گرفتاريهای زندگی به اوامکان شرکت درجلسات را نميدهدولی ديگران ازقول ايشان ميگويند که نميخواهد در برنامه های کمال شرکت کند.

 

خوشبختانه راهکار فعاليتها را بر عدم محضوريتهای اخلاقی قرار داده ايم واز هيچ کس انتظار نداريم که بر خلاف ميلش در جلسات کمال شرکت کند. بنابراين هرچند که هميشه حضورشان برای ما غنيمت بوده است، از غيبت ايشان کوچکترين گلايه ای نيست.  ولی آقای خبازيان چگونه بخود اجازه ميدهند بابار منفی در باره جلساتی اظهار نظر کنند که در آن شرکت نداشته اند تا ببينند همان شعرخوانانی که سالهای سال حضاررا از توانائی بینظير خود بهره مند ميکردند، همچنان ياران هميشگی بنياد فرهنگی کمال هستند.  پيش کسوتانی چون آقای دکتر بديعی که از آغاز جلسات کمال با ما همکاری داشتند ويا آقای منوچهر ساگارت که خود بانی اولين انجمن شعر اين شهر بودند ويا گنجينه زنده اشعار فارسی آقای دکتر جاودانی ويا شاعره با احساس خانم مريم ايروانيان ويا ديگر شاعره باصلابت خانم زرين بدر ويا آقايان مهبودی و احديان و ديگران همچنان شعرهای خوب را در طبق اخلاص هديه دوستاران شعر وادب فارسی ميکنند وحتی زحمت اجرای برنامه ها را بدوش ميگيرند.

 

نه دوست عزيز، نه کمبودی از گل وعطر ياسمن است و نه کسی مانع ايجاد گلخانه ديگری. همانطور که درزمان حيات زنده ياد خانم کلباسی بين هيئت امنای کمال و مديراجرائی آن بر سر راهکاری خاص اختلاف افتاد ودومی ازکمال کناره گيری کرد تا گلخانه ديگری بر پا کند.  وهمين شخص همچنان در جلسات کمال شرکت ميکند و مخصوصآ در گفتگوهای سياسی نظر مخالفش را که در نقطه مقابل نظر من است با صراحت مطرح ميکند که هر کدام از ما را شناخت و تجربه متفاوتی است از آنچه در کنارمان ميگذرد.  و من نه تنها ناراحت نميشوم که مبادا "اغتشاش" ايجاد شود، بلکه خوشحال ميشوم از اينکه ميبينم ديگران هم در بحث شرکت ميکنند و بر خلاف آنچه بما نسبت ميدهند دليلی است برکفايت بلوغ ما.  و او نيز نه تنها قهر نميکند، بلکه هر وقت بدليلی نتوانست در جلسه شرکت کند، شخص ديگری را بجای خود ميفرستد. و بنياد کمال کماکان از بنياد مهرگان حمايت ميکند چون هيچ مادری نيست که از موفقيت فرزندش دلشاد نشود.  توخود بهتر ميدانی که حتی حالا پس از گذشت سالها من بدون هيچ چشمداشتی سعی ميکنم مرهمی باشم بر زخمهای مهلکی که ياران نيمه راه بر پيکر نوپايش فرود آوردند و به آن کمک ميکنم تا از گزند "تيشه های مرگ"  درامان باشد.

 

 پس فقط اين توئی که  در باغ نيستی تا از بوی دلآويزعطر گل ياسمن درهماهنگی با گلهای متفاوت مست شوی.  تو در باغ نيستی که از درختان پر بار و کهنسال هنر و فرهنگ و انديشه بهره گيری.  نه تنها دوستان قديم همچنان برای ارتقای برنامه های کمال، بخود زحمت ميدهند و در قلمرو انديشه های اجتماعی و سياسی و عرفانی سخنرانی ميکنند، بلکه صاحبنظران ديگر که کمتر با ما همکاری داشتند، مثل خانم دکتر نهضت فرنودی و استاد فرهنگ فرهی و دکتر فرهنگ هلاکوئی و ديگر صاحب نظران رنج سفر برخود هموار ميسازند تا همياری کنند.

 

کجا بودی وقتی که فرهنگ فرهی از شناخت ايران ميگفت و با دکلمه اشعار حماسی شعرای معاصر فضای جلسه را پراز بديعترين رایحه های دلانگيز ميکرد؟  کجا بودی وقتيکه خانم دکتر نهضت فرنودی کالبدشناسی شاهنامه فردوسی را چه شاعرانه تفسير کرد که عطر حکمتش تا اعماق وجود فرد فرد دوستداران کمال نفوذ کرد؟ کجا بودی وقتيکه آقای نادر پيمائی از آذربايجان ميگفت ويا دکتر هوشنگ قشقائی سخن ازايِل وعشاير داشت و فضای انديشه و تبادل نظرهای متفاوت بلطافت نسيم بهاری آزاد وروح پرور بود؟ کجا بودی شبهائی که استاد مسلم سنتور آقای بهروز صادقيان با پنجه های هنرمندش نواهای مختلف موسيقی ناب فرهنگمان را مينواخت ودوستداران کمال رادرخلوت عشق تا دورترين زوايای احساس نه تنها رهبری بلکه همراهی ميکرد؟ کجا بودی وقتيکه هنرمند خردسال، نويد معين، در کنار استاد هنرمندش، قطعاتی از ساخته های خودش را نواخت که تحسين همگان را برانگيخت؟  کجا بودی وقتيکه دکتر رونقی ازنقش اخلاق درارزشهای فرهنگی ميگفت و ديندار وبيدين براحتی دربحث مشارکت کردند.

 

از چند دقيقه برنامه نکته پردازی خود در نماد واقعيات ميگذرم که دوستداران بمعنی واقعی کلمه آنرا مطالبه ميکنند.  ولی کجا بودی شبی که خانم شعله دادخواه درنقش مجری برنامه، سروده یک افغانی راباچنان شوری دکلمه کردکه پير شعر شناس، استاد فرهنگ فرهی، حيفش آمد قسمتی از آنرا در جوانان چاپ نکند. کجا بودی آنشب که سينا نور آذر با صدای ملکوتی خود چه نوائی از آذربايجان سر داد که منی که هيچ آذری نميدانم بوجد آمدم.  کجا بودی شبهائی که خانم مريم نجمی و آقای طاهری به رويائی ترين اوج موسيقی سنتی نفوذ ميکردند.  کجا بودی شبهائی که مجلس خودمانی ميشد و يکی ميزد و يکی ميرقصيد و يکی ميخواند. وچه بسيارعزيزان ديگر که حضورذهن ندارم و از فراموشی نامشان شرمنده ام.  ولی کجا بودی شبهای پيوسته ای که اين فرشته واقعی و شوهرش بهرام عزيز پس از کار طاقت فرسای روزانه با چه صفائی تا نيمه های شب از ميهمانان کمال با خوشروئی تمام پذيرائی کردند تا چاشنی گل وعطر ياسمن، نه "سخت"، بلکه آسان ارائه شود.

 

اين است کارنامه چند ماه گذشته بنياد فرهنگی کمال که تو با آن قهرکرده بودی و انتظار داشتی که ديگران هم آنرا ترک کنند تا ديگر نه گلی باشد و نه عطر ياسمنی. ولی چه بسياراتفاق افتاد که فرصت نبود تا از شعر يا مطلب دوست عزيزی استفاده کنيم و يا حتی در آخر وقت پوزش بطلبيم ولی اين انسانهای واقعی حتی گله نکردند، چه رسد به اينکه قهر کنند.  شايد هم اينها همه، زبانم لال، بيشتر از ويژگيهای من برخوردارند که خاری بيش نيستم و تنها تو گل و عطر ياسمنی که باغچه حقير ما لياقتش را نداشت.  و "صد حيف" که اندرز بزرگان را آويزه گوش نکرديم که: دلا تا بزرگی نياری بدست، بجای بزرگان نشايد نشست، تا مورد بيمهری قرار نگيريم.  ولی نميدانم چرا ميتوانم روانشاد خانم کلباسی را تصور کنم ويا در رويا ببينم که با ناباوری به چشمانت خيره ميشود و با لهجه شيرين اصفهانی ميپرسد: رضا .. تو خودتی؟

 

وبراستی آيا اين يارنيمه راه همان يار قديمی است که اگر اينکارها در محک تجربه اش سيه رويند، من خود به او پيشنهاد کردم درهرسال سه برنامه را از اول تاآخر با سليقه خودش بهر طريقی که دوست دارد اجرا کند و ساير اعضاء نيز در فرصتهای مختلف از او دعوت کردند.  بايد توجه داشت که ما در ماه فقط يک جلسه داريم واين پيشنهاد يعنی از هر چهار جلسه، يک جلسه کاملآ دراختيار ايشان قرار ميگرفت.  ايشان قبول کردند واولين جلسه را هم  اختصاص دادند به شناختی از کتاب دکتر ميلانی.  آن برنامه تحت عنوان مدرنيته چه کار خوب وزيبائی بود ولی متاسفانه در همان شب برنامه ديگری در شهر بود و جمعيت خوب بود ولی کمتر از آن شد که انتضار ميرفت.  ظاهرآ ايشان از من انتضار داشتند که جلوی برنامه ديگران را ميگرفتم ويا از مردم ميخواستم که به آنجا نروند.  بهر حال قهر ايشان ازهمآنجا شروع شد که واقعآ جای تاسف است.  چرا که دقيقآ همين همزمانی در برنامه خانم دکتر نهضت فرنودی اتفاق افتاد وايشان نه انتضارات غير واقعی از من داشتند، نه گله کردند ونه قهر.  بر عکس در جمع قول دادند که حتمآ در سال حداقل يکبار مارا مستفيض کنند و حتی اگر امکان داشت بيشتر از آن.

 

البته هيچ سازمانی، چه انتفاعی و چه غير انتفاعی نميتواند همه را راضی نگهدارد وکمال هم از اين قاعده مستثنی نيست و (چه در حيات زنده ياد خانم کلباسی و چه حال) هستند کسانی که بحق و يا ناحق خواسته های ديگری دارند. وبطور قطع شخص من بعنوان تنها خار اين گلخانه، در نماد واقعيات دست عزيزانی را دراستشمام رايحه  گلها زخمی کرده ام. ولی تنها کاری که از ما بر ميآيد اين است که بحرف دلشان گوش کنيم وببينيم تا کجا ميتوانيم جوابگو باشيم.  والبته که سليقه ها متفاوت است و آن چيزی را که من دوست دارم لزومآ همه دوست نخواهند داشت واگر من سليقه خود را بديگران تحميل کنم احتياجی به بدگوئی شما نخواهد بود که دير يا زود مردم پراکنده خواهند شد وعلی ميماند و حوضش.

 

آنوقت درخلوت خود بنشين ( يادرجمع ديگران با زبان وقلم) وبرشکوه و شکايت و شعارهای تو خالی من از ته دل بخند که مردم را قدرنشناس بخوانم وزمين وآسمان رابا ريسمان بهم ببافم که بايد " شاعران، نويسندگان، هنرمندان، فرهنگيان، وعالمان ريز ودرشت گمنام جامعه مان رابه ساختن، نوشتن، گفتن و انتشار دادن تشويق کنيم" که "دشمن من و تو وهمه مردم جهان جهل است و نادانی".  نه دوست عزيز، زندگی مفاخر فرهنگی خودمان را خوب بررسی کن. بيشتر آنها که ماندند، در دوره حيات خود نه از حمايت دولت برخوردار بودند و نه از تشويق مردم، واگرهم ازجبر ارتزاق در مدح دولتمردی شعری سرودند، لکه ای شد بر کارنامه پرافتخارشان. و امروزهم که شرايط ايجاب ميکند از فرهنگيان حمايت کنيم، کسی به بايدهای فرمايشی من وتو احتياجی ندارد چون:  مردم آزاده به جان ميخرند، گرهنری در طرفی بنگرند. نمونه بارزش باران نوراستاد فرهنگ فرهی است که نبودی تاببينی درجمع کوچک ماچه استقبالی ازآن شد.

 

آری جناب آقای خبازيان، شعاردادن آسان است.  قلم بر دست گرفتن و نا روا گفتن و انتقاد مخرب کردن مشکل نيست.  هرچند که آنرا در مفهوم لطافت ادبی پيچيدن نميتواند خالی اززحمت باشد که حتمآ ويژگيهای نا پسند، امانت را بريده بود تا در انتخاب "واژه" دقت بيشتری داشته باشی که "زنده ياد" با "مرگ" سازگار نيست و بين  صراحت و شقاوت تفاوت از زمين تا آسمان است.  وهمين نکته های ريز ودرشت است که بظاهر بی اهميت جلوه ميکنند ولی در واقع مبين وزنه يک نشريه فرهنگی هستند. درست همانطور که در دنيای ورزش يک خطای ناچيز سرنوشت ساز است.

 

احساس مسئوليت کردن و در برابر نفس سرکش ايستادن تا اسير بی مبالاتی و کينه توزی نشدن مشکل است.  شعارهای کليشه ای "برابری و آزادی ودموکراسی"  مشکل نيست که ميتوان از آنها در گوشه وکنار نسخه برداشت.  از آسمان آرمانهای ايده آل به زمين آمدن وهمياری کردن با آنها که انديشه متفاوت دارند ودرعمل نه بحرف، احترام گذاشتن به ديدگاه های متفاوت مشکل است.  والا براحتی ميتوان قلم برداشت و خط بطلان بر واقعيات عينی کشيد و بهتان و افترا بر يک سازمان فرهنگی بست و در ادامه همان ناروائی، درست مثل اينکه هيچ اتفاقی نيافتاده است، امامه موعظه بسر بست و با" گله های خود از خويش" از مقاله ای موهوم در مجله ای ناشناس انتقاد کرد "که خرده حساب شخصی بود وبس" وشعارداد "بگذاريم که احساس هوائی بخورد"

 

بطور قطع اين دو مطلب را در دو حالت روحی کاملآ متمايز برشته تحرير در آورده بودی که بر حسب تصادف بدنبال هم چاپ شده بود. والا بجرآت ميتوان گفت بازيگر ماهری هستی که راهکار فرهنگی بنياد کمال را آذين کفنش ميکنی درحاليکه خود درابتدای نمايشنامه ات بربوته آن تيشه مرگ زده بودی تا آنرا از ريشه بر کنی. وگرنه از اندرز لقمان پند ميگرفتی که ادب را از بی ادبان آموخت وبجای سوژه گرفتن از همان مقاله موهوم برای پرکردن صفحات، تآمل ميکردی که شعار"بگذاريم بلوغ، زير هر بوته که ميخواهد بيتوته کند" با دروغ "صد حيف ... (که) اين تجمع زيبای فرهنگی را به مسيری متفاوت کشيدند" سازگارنيست.

 

واعظان کاين جلوه بر محراب و منبر ميکنند ... چون (به قدرت ميرسند) آن کار ديگر ميکنند

هرچند که اين قدرت حتی پاره ناچيزی از سنگريزی خرد درطوفان مهيب رسانه های گروهی امروز نباشد.  فقط  تا آنجا باشد که بتواند بهتان ناروايت را بدون تآمل (نه در يک نشريه بيطرف بلکه در پيک که عضو هيئت تحريريه اش هستی) چاپ کند.  وکسی نباشد که بپرسد چرا خودت "خرده حسابهای شخصی را به روابط شخصی" محدود نميکنی؟  که بدگوئی کردن درجمع کوچک فرهنگی اين شهر اکتفا ميکرد و لازم نبود که پيک را نيز در اين ماجرا بدنام کنی.  شايد هم آن دوست نکته بين واقعيت را بهتر لمس ميکند که در جواب همين سوال به من گفت: "به اين خاطر که دست اندرکاران فرهنگی اين شهر هم تورا بهتر ميشناسند و هم اورا"

مشکلی دارم زدانشمند مجلس بازپرس ... توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر ميکنند

گوئيا باور نميدارند (فهم آدمی) ... کاين همه قلب و دغل در کار (مردم) ميکنند

 

ای کاش ميتوانستم اين نوشته را بسان شکوه نامه های ديگر که هر از گاهی ازاين وآن برشته تحرير ميآوردم تا تسلی خاطری باشند همينجا پاره ميکردم و از روح و روان و ماديات اطراف خود به ناکجا آباد دنيای نيستيها ميفرستادم تا خاطرم مثل هميشه آسوده ميشد. ولی نميتوانم.  چرا که قيد و بندهای مسئوليت دفاع از بنياد فرهنگی کمال اين اجازه را به من نميدهند.  و بايد اذعان کنم که در گذشته اشتباه ميکردم.  چرا که اصولآ "سازش" بفهوم سکوت مظلوم بنفع ظالم است تا دومی حفظ آبرو کند وخدای ناکرده  درصدد شکار طعمه بيخبر ديگری بر آيد  و يا هيچ منطقی نميتواند بپذيرد که ميتوان در"جمع" به شخص و يا سازمانی توهين کرد ويا بهتان زد ويا دروغ بست ودر "خلوت" از او پوزش طلبيد.  اين است که آنها که بسهو ويا بعمد خطائی مرتکب ميشوند بايد بهمان ترتيب و البته سختتر جريمه شوند تا از شعارتو خالی "برابری" به مفهوم وکاربرد آن برسند. چون کودکی "قهر" ميکند فقط در يک جمله ميگويد  "شماها هيچکار برای من نکرديد" ولی پدر ومادر بايد يک طومار بنويسند که چه کارها کرده اند.  بهمين ترتيب اظهار "قهر" آقای خبازيان کوتاه و جوابش بلند بود.

 

ودر همين قياس ما آقای خبازيان را از جمع خود طرد نميکنيم.  بر عکس قدم او هميشه بر ما گرامی است تا درهرکدام از برنامه های ما مثل هر ميهمان و يا هنر مند ديگری شرکت کند ويا اگر مطلبی برای گفتن دارد مطرح  نمايد.  فقط همانطور که پيک ۱۰۱ در بايگانی تاريخ ماندنی است، اين جوابيه نيز ماندنی خواهد بود با اين تفاوت که هر اشتباهی در اينجا قابل اصلاح است.

 

هست در پس پرده گفتگوی من و تو ... چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من

 

آنچه بدنبال ميآيد يکی دو نکته شخصی دررابطه با کارهای فرهنگی است که لزومآ ارتباطی به جوابيه ندارد.  من هنوز هم خوشحالم که با تاسيس کانون فرهنگی ايرانيان و اهتمام درايجاد خبرنامه که امروز به پيک رسيده است سهم کوچکی در فرهنگ آزادی بيان ايفا کردم که در عين خلوص کامل در هر گونه حمايت فکری و معنوی برای اين نهاد فرهنگی، آنچنان از آن فاصله گرفتم که نيروهای جوانی که بعدآ به آن پيوستند حتی با نام من آشنا نشدند و قديميها که در فعاليت آن کوشا ماندند، آهسته آهسته و با اينکه هر از گاهی ارتباطی بود، بمجرد اينکه موضوع ايجاد کانون مطرح ميشد بکلی فراموش ميکردند که شاه کليد بنياد آن با ايده من و بهمت رنج شبانه روزی اولين هيئت مديره آن بود که باز هم بيشترين زحمت آن بر دوش من و خانواده ام بود.  آنهم درسالهائی که يآس و نااميدی بر هموطنان برون مرزی سایه شومش را گسترده  بود ومن خود هنوز درغم فرزند ازدست رفته ام ميسوختم و ميساختم و لب بشکوه نميگشودم.  البته که از دل برود هر که از ديده برفت.  ولی شايد هم، و بايد تآکيد کرد"شايد" فريدون توللی  آنرا بهتر شناخت:

در نيمه راه عمرم و ياران نيمه راه ... چون دزد کام ديده پراکنده از برم

 

جای شکرش باقيست که سهم من از" ياران نيمه راه" بسيار ناچيز بود ودر "نيمه راه عمر" نه تنها از دوستی صميمانه و بی شائبه  ياران قديمی بر خوردارم، بلکه ياران جديد نيز بر صراحت بيانم خرده نميگيرند که فرهنگ دوستان هنوز کالای انديشه فرهنگی ام را خريدارند وازخلوص حمايت آنهاست که با تمام نارسائيها هرگز از فعاليتهای فرهنگی خسته نميشوم.  هرچند که هراز گاهی آزرده خاطر ميشوم که مثلآ کانون فرهنگی ايرانيان رآی ميگيرد که جلسات همگانی خود را بجای فارسی به انگليسی برگزار کند!!! چرا که يک آمريکائی علاقمند به عضويت هيئت مديره ميشود!  واقعآ سرم سوت ميکشد که چرا هرگز چنين چيزی به مخيله ام خطور نکرده بود تا از"زبانی" که اين کانون برای پيشبرد فرهنگش بوجود آمده بود با اضافه کردن ماده ای در اساسنامه محافظت کنم تا نقض غرض نشود.  ويا حد اقل ترجمه فارسی اساسنامه را "هم" خود بعهده ميگرفتم و باميد ديگران واگذار نميکردم.  افسوس که مفروضات ذهنی ام "آئينه واقعی زمان" خود بود که هرگز تصور نميکرد کار به اينجا بکشد.

 

کاش بجای خوش خيالی دورانديش بودم و ميتوانستم ببينم که ايرانيان برون مرزی چه زود مهمترين ابزارارتباطی را درتاراج فرهنگ مهاجم پايمال خواهند کرد که فرزندانمان در گوشه و کنار دنيا هر کدام بزبانی صحبت ميکنند و اززبان مشترک وشيرين مادری فاصله ميگيرند. وطبيعی است که فرهنگ مهاجم زبان خودش را تحميل ميکند که انگليسی اگر زبان اول نباشد، دوم است و اکثريت را جز انتخاب فارسی بعنوان زبان سوم راهی نيست که آنهم در عمل صعب العبوراست.  چرا که بايد از برنامه های خوب و ارزنده تلويزيون ماهواره ای جمهوری اسلامی حذر کرد تا ازگزند استراق سمع "تروريست" بودن درامان باشيم. که نيستيم، حتی اگر مثل مايکل جکسون تغيير شکل بدهيم.   وخوشبختانه فرزندان ما علاقه ای به فحاشيهای تلويزيونهای تهرانجلسی ندارند.

 

بخود آرامش خاطر ميدهم که شايد اينهم ازضايعات جانبی دموکراسی است ولی نميتوانم ازاين سئوال فرارکنم که مگر انجمن فرهنگی ايران و آمريکا در ايران زمان شاه هرگز رآی گرفت که جلسات مجمع عمومی خود را بجای انگليسی به فارسی برگزار کند؟  البته که ايرانيان زيادی تمايل بعضويت هيئت مديره اش داشتند.  وبعد استدلال ميکنم که آنها انگليسی ميدانستند.  ودور تسلسل ادامه پيدا ميکند که بايد آمريکائيهائی را به هيئت مديره دعوت کنيم که فارسی را بلد باشند. ولی بجای خنده، گريه ام ميگيرد.  چون ديری نخواهد پائيد که کانون فرهنگی ايرانيان رآی بگيرد که بجای فرهنگ ايرانی، فرهنگ آمريکائی را رواج دهد چرا که اعضای آينده هيئت مديره کانون، چيزی از فرهنگ ايرانی نميدانند ودرعوض ازظواهر فرهنگ آمريکائی برخوردارند!

 

با اينکه بر مصداق" آنچه عيان است چه حاجت به بيان است" ميتوانم از توضيح واضحات بگذرم ولی لازم ميدانم تآکيد کنم که اين گله و يا انتقاد برای مقابله به مثل کردن نيست.  چرا که اولآ ماهها پيش، بمحض اطلاع، آنرا باعضو پيشنهاد دهنده آن در ميان گذاشتم وثانيآ آنرا پيراهن عثمان برعليه کانون فرهنگی ايرانيان نکردم تا خدمات چندين و چند ساله اش را نفی کنم.  برعکس بيان آن در اينجا علاوه بر انتقاد از خود، ايجاد زنگ خطری بود برای گردانندگان دلسوز کانون فرهنگی ايرانيان که اينهمه زحمت ميکشند و مخصوصآ مسئولين مدرسه که چه همت والائی دارند هم در شناخت و انتخاب مطالب درسی وهم کاربرد و آموزش آن به فرزندان ما که يادم ميآيد روزی با دوستی از هخامنشيان صحبت ميکردم که دختر خردسالم بميان حرف پريد و از ايران باستان گفت.  من که گوشهای خود را باور نميکردم پرسيدم اينها را از کجا ميدانی؟ واو با زبان کودکانه اش گفت از کلاس فارسی.  تازه دختر من به گفته آموزگارش، دختر بازيگوش سر بهوائی است که نه تنها دل بدرس نميدهد، بلکه با شلوغ بازی در کلاس، مانع درس ديگران هم ميشود. بهرحال  ايجاد زنگ خطر بمنظور توجه به برداشتهای نادرست ما از فرهنگ دموکراسی ميتواند ازخود دموکراسی مهمتر باشد که بزرگان خردمند فرهنگ ما بهتر ميدانستند:  پارسايان روی در مخلوق ... پشت بر قبله ميکنند نماز

 

بياد شعری ازعليرضا شجاع پور* شاعر معاصر ميافتم که دل زودرنجش از ياوه گويان بدرد ميآيد تا بخواب ميرود ودررويا از ديدن حکيم طوس بوجد ميآيد و گله سر ميدهد که ای خردمند دورانديش کجائی که نابخردان ناسزايت ميگويند.  ابرمرد فرهنگ ايران زمين ميپرسد به چه زبانی به من ناسزا ميگويند وجواب ميگيرد که با زبان پارسی.  فردوسی گل از گلش ميشکفد و خدای را سپاس ميگويد که به آرزويش رسيد و زبانی را که سی سال آبياری کرد چه بازده پرباری داشت که با گذشت قرنها همچنان پابرجا در فراسوی مرزهای ايران بکار گرفته ميشود.  

 

چو حرف اززبان دری ميزنی ... چه غم ار به من ناسزا گفتنی

مرا گر تمنا ز هم ميهن است ... وطن خواهی و پارسی گفتن است

 

درود بر اين شاعر گرانقدر که انديشه اش براستی نماد حماسی هر فرهنگ دوست ايرانی است

 

برای بنياد فرهنگی کمال

محمد پورقوريان

بهمن ماه۱۳٨۴/ژانويه۲۰۰٦ 

 با تشکر از آقای جمال بحرالعلومی برای معرفی اين شاعر خوب معاصر*